تلویزیون اینترنتی آستان نیوز
برای نمایش آرشیو پخش زنده کلیک کنیددو سال تمام، هر روز به همان صفحه وبگاه خادمان خیره میشدم؛ جایی که نامم با عنوان «یاور رضوی» ثبت شده بود. صفحهای کوچک اما برای من دریچهای به یک آرزو. هر بار که آن را میدیدم قلبم میلرزید، بغضی در گلویم مینشست و آرام زمزمه میکردم: «آقاجان، نگاهت را از من دریغ نکن. بخواه مرا تا خادمت شوم.» این شوق از همان زیارت سهروزهای آغاز شد که بعد از پانزده سال، دوباره پا به مشهد گذاشتم. آن سه روز برایم چیزی کم از معجزه نداشت. هر ثانیهاش مثل بارانی بر کویر خشک دلم میبارید.
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد طلایی افتاد، انگار پدر مهربانی دوباره دستم را گرفت و در آغوش کشید. از آن روز، دل بیقرارم دیگر آرام نگرفت. شوق خادمی مثل آتشی در وجودم افتاد و روزبهروز شعلهورتر شد. شبها وقتی همه در خواب بودند، کنار سجاده مینشستم، اشکهایم آرام روی مهر میچکید و در دل تاریکی با همه وجود نجوا میکردم: «آقاجان، هر شب با آرزوی نوکریات به خواب میروم اگر صلاح میدانی بخواه مرا… تا خادم کوچک حرمت شوم.»
و سرانجام روز موعود فرارسید. صبحی بود که خورشید برایم رنگ دیگری داشت. وقتی آن خبر رسید دستانم میلرزید و اشک از چشمانم جاری شد. باورم نمیشد… پس از سالها انتظار دروازه رؤیاهایم گشوده شده بود. به تب و تاپ افتادم تا هر چه زودتر راهی شوم، خادمی کنم برای امام مهربانیها... و بالاخره رسید آن روز موعود؛ لباس سبز خادمی را که به تن کردم، دلم پر از شوقی وصفناپذیر شد. روبهروی آیینه ایستادم. در چهرهام کسی را دیدم که سالها با دعا و اشک این لحظه را طلب کرده بود. دلم پرکشید به یاد همه آن شبهای پر اشک، همه نجواهای پنهانی، همه «یا ضامن آهو»هایی که با بغض بر زبانم جاری شده بود.
وقتی قدم به صحن گذاشتم، نسیمی ملایم از سمت گنبد طلایی بر صورتم وزید. بوی عطر حرم مثل نسیم بهاری وجودم را در بر گرفت. چشمهایم پر از اشک شد؛ اما اشکی از جنس آرامش. دیگر دلم بیقرار نبود؛ آرامگرفته بود در خانه امام رئوف... کنارم درب وردی ایستادم، نگاهم پر از شوق و برق بود. آرام دستم را به درب حرم گرفتم و با صدای لرزان اما پر از شادی زمزمه کردم؛ آقاجانم بالاخره شدم خادم حرمت! و من در همان لحظه، با تمام وجود حس کردم که سالها انتظارم ارزشش را داشت. حالا در میان خادمان ایستاده بودم، در هوای بهشتی حرم نفس میکشیدم، قلبم غرق سپاس بود و لبهایم زمزمه میکرد: «آقاجان… به وعدهات وفا کردی. از امروز، تا آخرین دم، خادم کوچک حرمت خواهم بود.»
یادداشت: بهناز مقدس
انتهای پیام/